شروع یک پایان
شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۱ ق.ظ
نویسنده در حالی که شال گردنش را دور گردنش سفت می کرد چمدانش را برداشت و پای پیاده به جاده زد.. توی چمدانش نه پول بود و نه لباس... تویش دل نصفه نیمه اش را گذاشته بود میان تکه های کاغذی که داستان هایش بودند.. گوشه ای هم کمی شکلات، پودر قهوه و چند بسته شیر کاکائو... و مشتی خاطره که از لای خودکار ها زجر می کشیدند...
باید می رفت... شال گردنش را مدام محکم می کرد؛ چمدانش را با کرختی دنبال خودش می کشید و هق هقش را توی سکوت شب گم می کرد... صدایی آرام توی ذهنش می گفت :«تموم میشه...»
و او می دانست هر پایانی فقط یک شروع لعنتی دیگر است... :)
- ۹۴/۰۴/۲۷