خــآنــُـــم خـــآکستــــری

دلام ^_^
About
خــآنــُـــم خـــآکستــــری

ممنون میشم اگه قضاوت نکنید. :)
کپی هم آزاده ولی شما کپی نکن. مرسی ؛)

+ اســتآرت وب : 15/07/18

وب قبلی -> m-d.blogfa.com

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است


باران می بارید... و مردم زیر چتر های سیاهشان با شانه های خمیده و ابروهای گره خورده توی باران قدم می زدند و در اعماق دلشان دعا می کردند که باران زودتر تمام شود تا به مقصد لعنتی ـشان برسند و زندگیشان را بمیرند. آسمان دلگیر و تاریک به دنبال نگاهی می بارید... باران، می بارید روی شهری که مرده بود...

  • Mohade3 Donyaei

در را باز می کنم... نسیم خنکی میان موهایم می پیچد.. شانه هایم را جمع می کنم و آهی می کشم... چقدر شهر سوت و کور شده... پا توی بالکن می گذارم و با دست هایم به نرده ها تکیه می دهم... تو اینجا نیستی ولی بوی عطرت هست... عطرت را آرام نفس می کشم. نگاه افسرده ای به شهر می اندازم و با دلخوری رو به آسمان از کم بودن ستاره ها غر می زنم... همان موقع انگار خدا صدایم را شنیده باشد یک ستاره از گوشه ای به من آرام چشمک می زند.. با لبخند بهش خیره می شوم... دستم را دراز می کنم و نورش را بین انگشت هایم حبس می کنم. ولی خودش را... نه.

کاش بودی... خودم را بی صدا جمع می کنم توی خودم... چقدر نیستی... بغض می کنم. نیستی ولی می بینمت که می آیی به نرده ها تکیه می دهی و ناگهان تمام آسمان ستاره می شود... و بعد از توی نگاهت ستاره می چینم و بعد توی ستاره ها گم می شوم و می خندم و حرف می زنی و می خندم و غرق می شوم توی آسمانم... و بعد... هاشور اشک تو را پاک می کند... 

نسیم لای موهایم تاب بازی می کند.. انگار واقعا عطرت را بهش سپرده ای که برایم بیاورد... به ستاره خیره می شوم و با خودم می گویم چقدر شبیه این ستاره ای... ناگهان از میان هزاران احتمال پیدا می شوی... آنقدر دوری که نمی شود به داشتنت فکر کرد و آنقدر امیدبخشی که بودنت را باید غنیمت شمرد... می بینمت که کنارم می ایستی دست هایم را می گیری و آرام تر از هر کسی اشک هایم را پاک می کنی... دستت را دراز می کنی ستاره را می چینی می گذاری کف دستم تا باز بخندم و من باز بی اختیار توی ستاره های چشمت گم می شوم و تو تمام آسمان را باز پر ستاره می کنی و دست من نمی رسد بچینمت... و بعد آرام آرام چهره ات با قطره های اشک توی تصویر مات آسمان و شهر حل می شود...

سراسیمه دنبال ستاره ام می گردم.. دارد میان ابرها گم می شود... با نگاه بدرقه اش می کنم و به خودم میگویم کاش مثل ستاره ها یواشکی و بی صدا محو نشوی... کاش بودی... که بودنت ابرها را هم ستاره باران می کرد و بعد ستاره چیدن را ممکن... :)

  • Mohade3 Donyaei

نویسنده در حالی که شال گردنش را دور گردنش سفت می کرد چمدانش را برداشت و پای پیاده به جاده زد.. توی چمدانش نه پول بود و نه لباس... تویش دل نصفه نیمه اش را گذاشته بود میان تکه های کاغذی که داستان هایش بودند.. گوشه ای هم کمی شکلات، پودر قهوه و چند بسته شیر کاکائو... و مشتی خاطره که از لای خودکار ها زجر می کشیدند... 

باید می رفت... شال گردنش را مدام محکم می کرد؛ چمدانش را با کرختی دنبال خودش می کشید و هق هقش را توی سکوت شب گم می کرد... صدایی آرام توی ذهنش می گفت :«تموم میشه...»

و او می دانست هر پایانی فقط یک شروع لعنتی دیگر است... :)

  • Mohade3 Donyaei