خــآنــُـــم خـــآکستــــری

دلام ^_^
About
خــآنــُـــم خـــآکستــــری

ممنون میشم اگه قضاوت نکنید. :)
کپی هم آزاده ولی شما کپی نکن. مرسی ؛)

+ اســتآرت وب : 15/07/18

وب قبلی -> m-d.blogfa.com

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

آدم های خوب را باید پرستید... آدم های خوب را باید مُرد... آدم های خوبی که بهت یاد می دهند چطور می توانی باز هم از رنگ گل های خشکیده لاله لذت ببری... آدم هایی که بهت یاد می دهند هنوز هم می شود خودت را دوست داشته باشی... آدم هایی که تا به حال نبوده اند و گاهی اوقات باید بایستی یک گوشه و به این فکر کنی که "قبل از بودنشان چطور می توانستی از خودت بودن لذت ببری؟!" چون آنقدر بی قضاوت و آرامند که لازم نیست برای خودت بودن جلویشان نگران باشی... آدم هایی هستند که بهت پر پرواز می دهند. به رویاهایت و به اینکه هنوز توی دنیای قدیمی و گذشته ی آنها زندگی می کنی و هنوز بهشان نرسیده ای هم نمی خندند... درکت می کنند و تا جایی که بتوانند کمکت می کنند. آدم هایی هستند که وقتی به بودنشان فکر می کنید حس می کنید خوشبختی را بغل کرده اید. حتی اگر کار خاصی هم نکنند، آنقدر بودن با آنها بهتان لذت می دهد که نمی توانید درک کنید کجای هیچ کاری نکردن لذت دارد. آدم هایی که حتی می شود نگاه کردن به چشم هایشان را به هر پیشنهادی ترجیح داد... آدم هایی هستند که بی هیچ تلاشی می توانند به شما حس خوبی بدهند... مثلا می گویند: "سلام" و شما خوشحال می شوید... این آدم های جدید و خوب را باید مُرد. باید خندید و توی لبخندهایشان آنقدر غرق شد که ناگهان بشود ساعت 8... :)

  • Mohade3 Donyaei

رفت... و نفهمیدم صدای شکستنم را شنید یا نه...

می رفت... ولی نگاه نمی کرد ببیند روی زمین مچاله شده ام...

ایستادم و رفتم... و آخرین چیزی که شنیدم صدای شکستن قلبم بود...

می روم... اما از آن روز چیزی مدام خرد می شود توی قدم هایم...

  • Mohade3 Donyaei

دستم روی شماره های قدیمی می لغزید و خاطره هایم را از روی اسم های سرد و بی روح گوشی ام مرور می کردم... میم... بدون نگاه کردن شماره را برای خودم تکرار کردم... خاطره هایم ریختند توی ذهنم... لبخندم ماسید. با لرزش دست، اسمت را لمس کردم. دلم برای صدایت تنگ شده بود. خیلی تنگ... می دانستم اگر دوباره صدایت را بشنوم له می شوم. می دانستم می میرم... ولی دلم به حرفم گوش نداد... صدای بوق توی فضای اتاق پیچید و من یادم نرفت که ضبطش کنم... صدایت آرام و بی حوصله - و بی تفاوت مثل همیشه - بهم گفت : «الو، بفرمایید.» شک نداشتم که دیگر شماره ام را که هیچ حتی صدایم را نمی شناسی... با یک گفتگوی کوتاه در مورد یک چیز مسخره که مثلا می خواهم به تو بفروشم سعی کردم صدایت را هی در بیاورم... و بعد که نفس های بی حوصله ی آشنایت را شنیدم ترجیح دادم گفتگو را با یک روز بخیر ساده تمام کنم... و بعد من بودم و صدای بی حوصله ات که هی توی گوشم تکرار می شد و اشک هایی که نمی توانستند صدا را بغل کنند و قلبی که تیر می کشید از نبودنت... شاید اسمش را بگذارند خودآزاری... ولی من هنوز هم دوستت...

  • Mohade3 Donyaei

که همیشه دوستش داشته باشی و مجبور باشی... که دوستش نداشته باشی و مجبور باشی...

که آهنگ های عاشقانه را برای او زیر لب بخوانی و او...  مجبور باشی... آغوشش را به خواب ببینی و توی آغوش یکی دیگر مجبور باشی... که تن بدهی به چیز هایی ک نمی خواهی و هر درد و اشک و ناله ای را به جان بخری چون تنهایی را با یادش نمی شود پر کرد. که تنهایی هات را بدون فریاد توی خودت مچاله شوی... له بشوی. له بشوی. له بشوی. ولی بخندی. بخندی و باز هم بخندی...

که مجبور باشی توی جواب "خوبی؟" هاش بگویی ممنون و او نخواهد بداند ممنون یعنی بد... یعنی تب. یعنی درد... که مجبور باشی توی دو دوی چشمش زل بزنی و برای بهتر شدن رابطه اش با یکی دیگر بهش مشاوره بدهی ولی رابطه های خودت همیشه ناتمام و بد بمانند و کسی نداند چقدر داری توی خودت می ریزی. در به در دنبال یکی مثل او بگردی و باز هم کسی نداند چرا اینقدر داری برای یک عاشق شدن ِ احمقانه اینقدر دست و پا می زنی... 

که مجبور باشی توی چشم های یکی دیگر زل بزنی و سعی کنی واقعا لبخند بزنی و بگویی دوستت دارم. مجبور باشی با آغوش یکی دیگر آرام بشوی. با حرف های یکی دیگر خودت را قانع کنی. رویاهایت را هی محدود کنی ولی از پشت دیوار های ذهنت بریزند توی چشم هایت و اشک بشوند...

که ببینی رشد می کند. بالا می رود. که با خوشحالی اش تا عرش پرواز کنی... و بعد توی اوج خیالت با صدای یکی دیگر ک بهت میگوید:"عزیزم اینقدر توی خودت نباش..." و تو را در آغوش می کشد و می بوسدت بشکنی... که بشکند رویاهات و تکه هایش توی دلت برود مدام...

که خودت را مجبور کنی یکی دیگر را دوست داشته باشی و ته دلت بدانی این ها همه قصه است... سرد بشوی و همه را کلافه کنی و خودت را کلافه کنی و یک روز آنقدر سردر گم بشوی توی خودت که خیلی بدتر از قبل بمیری... و دیگر هیچ عزیزمی تو را به خودت نیاورد و دیگر هیچ نگاهی جلوی گریه ات را نگیرد و آنقدر هر روزت را گریه کنی که آخر خدا هم خسته بشود و تمام بشود این قصه های لعنتی...

  • Mohade3 Donyaei