خــآنــُـــم خـــآکستــــری

دلام ^_^
About
خــآنــُـــم خـــآکستــــری

ممنون میشم اگه قضاوت نکنید. :)
کپی هم آزاده ولی شما کپی نکن. مرسی ؛)

+ اســتآرت وب : 15/07/18

وب قبلی -> m-d.blogfa.com

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک سره کاکائو می خواستم. قهوه. شکلات داغ. شکلات تلخ. خودم را گول می زدم. دلم میخواست خودم را با کافئین خفه کنم. دلم میخواست آنقدر چشم هایم را باز نگه دارم که یک لحظه اش را هم از دست ندهم. انگار بهترین ساعت های عمرم باشند جای یکی از بدترین ها! شب ها سه ساعت خوابیدم و روزها هیچی. خوشحال بودم. صبح ها رفتم باشگاه. عصر ها آرایشگاه و شب ها آموزشگاه..! آنقدر خودم را خسته کردم که شب بدون اینکه وقت کنم به جای شام، غصه بخورم خوابم می بُرد. خانه را از بوی کیک های شکلاتی، مست می کردم. موهایم را می پرستیدم. ناخن هایم را هم.. فکر می کردم یادم رفته. نرفته بود ولی وقت هم نداشتم بهش فکر کنم.

کافئین می خواستم.. بیدار نگهم می داشت و شاد.. خوشحال تر می شدم و احمق تر و در نتیجه سرخوش تر. عطر روی خودم خالی می کردم و لباس هایم را طوری اتو می کردم که خط اتوشان میلیمتری هم خطا نداشت... سرم را طوری بالا می گرفتم انگار روی قله های اورست نشسته ام دارم شکلات تلخ می خورم و به تلخی های راهم پوزخند می زنم. میخواستم نخوابم. میخواستم دیگر کابوس هایم را نبینم. کافئین، کافئین، کافئین...

کافئین خوب گول مى زند! خوب دروغ مى گوید! مثل آن روز ها که کمکم مى کرد به خودم بقبولانم که یک دختر خوشحال بى دغدغه ى بامزه ى منظم دوست داشتنى هستم که از هیچ چیز ناراحت نمى شود و به هیچ چیز زیادى بها نمى دهد. ولی بالاخره یک روز می رسد که باید قبول کنم کافئین داروی فراموشی نیست...

  • Mohade3 Donyaei

آدم ساده ای بودم و دلم به هر چیز کوچکی خوش بود. به دیدن لاک های رنگی پشت ویترین ها که هیچ وقت مال من نمی شدند. به دیدن پارچه های رنگی روی تن مردم، به جیک جیک گنجشک های توی حیاط، به درخت زردآلو، به برگ هایش، به درخت سیبی که هنوز جوان بود و همقد خودم. به نرگس های توی باغچه، به داستان های هیجان انگیز توی رمان ها، به رویای روی تپه، به پیامی در بطری، به عاشق های توی فیلم ها، به کارتون های هپیلی ایور افتر... آه... به کتاب خواندن های پشت تلفنش، به خنده های کمیاب و نادر و آدم کُشش، به انگشت هایش، به چشم هایش، به رنگ موهایش و به شانه های مردانه اش و قد و بالایش و صدایش و صدایش و صدایش... و آه که چقدر صدایش را می شد مُرد..

از یک جایی به بعد، دیگر نداشتمش.. شادی ام را می گویم.. دلخوشی هایم را نداشتم، خنده هایم را نداشتم، تلفن هایم را کسی پاسخ نمی داد و من کلافه و سردرگم و معلق، به هیچ چیز بند نبودم.. و بعد هی از خودم متنفر شدم. و از بقیه بیشتر از خودم. و اسکیزوفرنی گرفتم. و توی توهم هایم غرق شدم. و توی دنیای تاریک اتاقم. از هیولاهایی که وجود ندارند ترسیدم. هندزفری را تا ته چپاندم توی گوشم تا صدای مادر و پدرم را نشنوم. تا صدای هیچکس را نشنونم. و گریه کردم. و گریه کردم. و نوشتم. و گریه کردم. و پدرم هی توی تلفن هاش گفت محدثه ناراحت است و همه آمدند حالم را خوب کنند و نشد و بدتر شد و من فقط توانستم به ریتم ها، نت ها و صداهای تنها و صداهای با هم و صداهای آرام و صداهای شلوغ پناه ببرم. راک شدم، جاز شدم، پاپ شدم، رپ شدم، متال شدم و بعد توی صدای ویولون نوازنده ی پیر کنار پیاده رو که گریه می کرد ماندم و ماندم و ماندم و هر روز مرور کردمش و ویولون شدم و ساز شدم و سر از توی یک فروشگاه لوازم موسیقی درآوردم که هر چه صاحب ویولون فروشی اش از من پرسید چه نوع ویولونی میخواهم گفتم مثل همان پیرمرد کنار خیابان و آخرش فهمیدم اگر ادامه بدهم می گویند پلیس بیاید و من بی اختیار وسط لوازم موسیقی فروشی نشستم و گریه کردم که چرا حتی ویولونی که می خواهم را نمی توانم پیدا کنم و هیچکس نتوانست کاری برایم بکند و من حالم خوب نشد و بدتر شد فقط..

خودم را پاک کردم، مسئله ها را به هم ریختم، همه چیز را خراب کردم، اشتباه پشت اشتباه. همه توی صورتم فریاد زدند که اشتباه می کنم و من اهمیت ندادم و اشتباه کردم و اشتباه پشت اشتباه... بلند تر و بلند تر خندیدم و اشک هایم را گم کردم و بعد تب کردم و هذیان گفتم و توی خواب هایم سیگار کشیدم و مرا کشتند و من مدام مقتول رویاهایم بودم. درس هایم را نخواندم، کتاب هایم را نخواندم، با دنیا قهر کردم، با لاک های رنگی و لباس های رنگی قهر کردم و با خودم هم.. به موهایم اهمیت ندادم، با ناخن هایم اهمیت ندادم، غر زدم و گریه کردم و هیچکس نفهمید چرا اینقدر هوای دلم ابری می شود... توی بغل هر کسی گریه کردم و گریه کردم و تمام شدم و ریختم و بعد بلند بلند خندیدم و گفتم چیزی نیست... موهایم را کوتاه ِ کوتاه کردم. مادرم برایم گریه کرد. هندزفری را بیشتر چپاندم توی گوشم. پدرم مرا دعوا کرد، جیغ زدم و در را کوبیدم و هندزفری را بیشتر و بیشتر چپاندم توی گوشم.. 

باران، هوا، خاک، آتش، خنده، بوسه، بغل، همه چیز زندگی ام را غباری از غم فرا گرفت... و بعد سر و کله ی یک نفر پیدا شد که مرا وادار به درس خواندن کرد؛ هندزفری را از توی گوشم کشید بیرون و بهم نشان داد لاک ها هر چقدر هم بد باشم باز هم با من مهربان می مانند... بهم نشان داد هیولا ها واقعی نیستند.. بهم یاد داد گوشه ی تختم مچاله نشوم... یاد داد دستبند ها را دوست داشته باشم... بهم گفت هنوز هم نویسنده ها، کتاب های خوشگل تالیف می کنند و گفت باید بیشتر بخندم و من برایش گریه کردم و او اهمیت داد و گریه کردم و گریه کردم و آرام شدم و تمام شدم... بهم فهماند باید گلیم خودم را از آب بکشم بیرون و خودش از اینکه گلیم خودش را نکشیده پشیمان است.. برایم از ویولون و دوربین و زندگی توی باغ های بزرگ و خانه های چوبی گفت... از صندلی های راحتی، از شومینه، از شعر های هر شب، از اشک هایی که نخواهم ریخت...

بعد نیم خیز شدم، غبارم را تکاندم و شروع کردم هدف پیدا کردن برای زندگی لعنتی تر از لعنتی ام... هر چه گشتم، جایی برایش لای هدف هایم پیدا نکردم و بعد بهش گفتم نمی توانم با او ادامه بدهم... او گریه کرد شاید. نمیدانم. ولی خودم گریه کردم. عذاب وجدان گرفتم. از خودم متنفر شدم.. و از زندگی ام بیشتر... پل ها را خراب کردم تا کلا برنگردم سراغش. دوباره همه چیز غم انگیز شد.. غرق شدم توی آهنگ هایی که این بار بهتر از قبل گوشم را نوازش می دادند.. توی نت هایشان بیشتر گم شدم... خودم را توی هزار تو دوباره گم کردم. پدرم دوباره پشت تلفن هایش گفت محدثه حالش بده. و حالم بد بود. دوست هایم هی خوشحال تر شدند و من برعکس... هیولا ها برگشتند. این بار ترسناک تر؛ توی خواب هایم شکنجه شدم و پازل های هزار تکه ام را ناتمام ول کردم به حال خود، درسم را هم. ادکلن هایم را نزدم و لاک ها را هم دوباره کنار گذاشتم.. برای هفته بعد هم وقت گرفته ام که موهایم را مردانه ی مردانه ی مردانه بزند... حتی کوتاه نه.. مردانه ی مردانه. فصل ِ دوباره هیچ بودن است...

  • Mohade3 Donyaei