ولی ای عزیز رفته، تو از عاشقی ندانی...
خسته از تمام سردرد های عصبی ام توی تاکسی نشسته بودم و به خاطر شدید شدنشان مدام زیر لبم به تویی که دیگر هیچ وقت قرار نیست حرف هایم را بشنوی غر میزدم: تقصیر توی لعنتی است... اشک هایم روی عکس لعنتی ات می چکند و گوشی لعنتی ترم خیس می شود... لعنت به تو که همه جا هستی... لعنت به من که همه جا را با تو پر کردم... لعنت به من که نفهمیدم ماندنی نیستی.. لعنت به من که دل بستم... صدای ضبط شده ات را هی توی گوشم تکرار می کنم و مدام توی ذهنم یک سوال تیر می کشد... "چرا؟!" من هر کاری که دیگران آرزویش را دارند کردم... من برایت نوشتم.. برایت خواندم... برایت شاعر شدم. هر کاری کردم تا همه چیزت باشم... من برایت خندیدم... چیزی که هر کسی اجازه ندارد آنرا ببیند..! من تو را فهمیدم.. من برای سرفه های آرامت تب کردم.. من برایت دختر لاک های صورتی شدم.. من برایت دختر عطر سیب های قرمز شدم.. دختر موهای بلند، دختر ریمل و لباس های دخترانه... ولی توی لعنتی ندیدی... هیچ کدام از جان کندن هایم را ندیدی... من برایت زندگی می کردم و ندیدی... فقط چشم هایت را بستی و درست وقتی که می خواستم برایت بگویم که چقدر دیدنت دارد نور می پاشد توی وجودم گفتی باید بروی و حتی نخواستی چهره ی بهت زده ام را ببینی... نفهمیدم باید از دستت عصبانی باشم یا نه... فقط می دانستم قلبم تیر می کشد و مغزم سوت می کشد و بعد روی همان نیمکت لعنتی آنقدر گریه می کنم که از حال بروم... سرم تیر می کشد... قدم هایت پتک می شوند و می کوبند به مغزم و توی سرم راک می شوی و جاز می شوی و پاپ می شوی و بعد سمفونی پنجم بتهوون و بعد ناگهان تاکسی ترمز می کند و توی صدای ویولون پیرمرد سر چهارراه که عاشقانه برای معشوق مرده اش می نوازد محو می شوی...
- ۹۴/۰۶/۰۲