مازوخیسم...
دستم روی شماره های قدیمی می لغزید و خاطره هایم را از روی اسم های سرد و بی روح گوشی ام مرور می کردم... میم... بدون نگاه کردن شماره را برای خودم تکرار کردم... خاطره هایم ریختند توی ذهنم... لبخندم ماسید. با لرزش دست، اسمت را لمس کردم. دلم برای صدایت تنگ شده بود. خیلی تنگ... می دانستم اگر دوباره صدایت را بشنوم له می شوم. می دانستم می میرم... ولی دلم به حرفم گوش نداد... صدای بوق توی فضای اتاق پیچید و من یادم نرفت که ضبطش کنم... صدایت آرام و بی حوصله - و بی تفاوت مثل همیشه - بهم گفت : «الو، بفرمایید.» شک نداشتم که دیگر شماره ام را که هیچ حتی صدایم را نمی شناسی... با یک گفتگوی کوتاه در مورد یک چیز مسخره که مثلا می خواهم به تو بفروشم سعی کردم صدایت را هی در بیاورم... و بعد که نفس های بی حوصله ی آشنایت را شنیدم ترجیح دادم گفتگو را با یک روز بخیر ساده تمام کنم... و بعد من بودم و صدای بی حوصله ات که هی توی گوشم تکرار می شد و اشک هایی که نمی توانستند صدا را بغل کنند و قلبی که تیر می کشید از نبودنت... شاید اسمش را بگذارند خودآزاری... ولی من هنوز هم دوستت...
- ۹۴/۰۵/۰۹