مجبور...
که همیشه دوستش داشته باشی و مجبور باشی... که دوستش نداشته باشی و مجبور باشی...
که آهنگ های عاشقانه را برای او زیر لب بخوانی و او... مجبور باشی... آغوشش را به خواب ببینی و توی آغوش یکی دیگر مجبور باشی... که تن بدهی به چیز هایی ک نمی خواهی و هر درد و اشک و ناله ای را به جان بخری چون تنهایی را با یادش نمی شود پر کرد. که تنهایی هات را بدون فریاد توی خودت مچاله شوی... له بشوی. له بشوی. له بشوی. ولی بخندی. بخندی و باز هم بخندی...
که مجبور باشی توی جواب "خوبی؟" هاش بگویی ممنون و او نخواهد بداند ممنون یعنی بد... یعنی تب. یعنی درد... که مجبور باشی توی دو دوی چشمش زل بزنی و برای بهتر شدن رابطه اش با یکی دیگر بهش مشاوره بدهی ولی رابطه های خودت همیشه ناتمام و بد بمانند و کسی نداند چقدر داری توی خودت می ریزی. در به در دنبال یکی مثل او بگردی و باز هم کسی نداند چرا اینقدر داری برای یک عاشق شدن ِ احمقانه اینقدر دست و پا می زنی...
که مجبور باشی توی چشم های یکی دیگر زل بزنی و سعی کنی واقعا لبخند بزنی و بگویی دوستت دارم. مجبور باشی با آغوش یکی دیگر آرام بشوی. با حرف های یکی دیگر خودت را قانع کنی. رویاهایت را هی محدود کنی ولی از پشت دیوار های ذهنت بریزند توی چشم هایت و اشک بشوند...
که ببینی رشد می کند. بالا می رود. که با خوشحالی اش تا عرش پرواز کنی... و بعد توی اوج خیالت با صدای یکی دیگر ک بهت میگوید:"عزیزم اینقدر توی خودت نباش..." و تو را در آغوش می کشد و می بوسدت بشکنی... که بشکند رویاهات و تکه هایش توی دلت برود مدام...
که خودت را مجبور کنی یکی دیگر را دوست داشته باشی و ته دلت بدانی این ها همه قصه است... سرد بشوی و همه را کلافه کنی و خودت را کلافه کنی و یک روز آنقدر سردر گم بشوی توی خودت که خیلی بدتر از قبل بمیری... و دیگر هیچ عزیزمی تو را به خودت نیاورد و دیگر هیچ نگاهی جلوی گریه ات را نگیرد و آنقدر هر روزت را گریه کنی که آخر خدا هم خسته بشود و تمام بشود این قصه های لعنتی...
- ۹۴/۰۵/۰۳