آسمان بی ستاره.
در را باز می کنم... نسیم خنکی میان موهایم می پیچد.. شانه هایم را جمع می کنم و آهی می کشم... چقدر شهر سوت و کور شده... پا توی بالکن می گذارم و با دست هایم به نرده ها تکیه می دهم... تو اینجا نیستی ولی بوی عطرت هست... عطرت را آرام نفس می کشم. نگاه افسرده ای به شهر می اندازم و با دلخوری رو به آسمان از کم بودن ستاره ها غر می زنم... همان موقع انگار خدا صدایم را شنیده باشد یک ستاره از گوشه ای به من آرام چشمک می زند.. با لبخند بهش خیره می شوم... دستم را دراز می کنم و نورش را بین انگشت هایم حبس می کنم. ولی خودش را... نه.
کاش بودی... خودم را بی صدا جمع می کنم توی خودم... چقدر نیستی... بغض می کنم. نیستی ولی می بینمت که می آیی به نرده ها تکیه می دهی و ناگهان تمام آسمان ستاره می شود... و بعد از توی نگاهت ستاره می چینم و بعد توی ستاره ها گم می شوم و می خندم و حرف می زنی و می خندم و غرق می شوم توی آسمانم... و بعد... هاشور اشک تو را پاک می کند...
نسیم لای موهایم تاب بازی می کند.. انگار واقعا عطرت را بهش سپرده ای که برایم بیاورد... به ستاره خیره می شوم و با خودم می گویم چقدر شبیه این ستاره ای... ناگهان از میان هزاران احتمال پیدا می شوی... آنقدر دوری که نمی شود به داشتنت فکر کرد و آنقدر امیدبخشی که بودنت را باید غنیمت شمرد... می بینمت که کنارم می ایستی دست هایم را می گیری و آرام تر از هر کسی اشک هایم را پاک می کنی... دستت را دراز می کنی ستاره را می چینی می گذاری کف دستم تا باز بخندم و من باز بی اختیار توی ستاره های چشمت گم می شوم و تو تمام آسمان را باز پر ستاره می کنی و دست من نمی رسد بچینمت... و بعد آرام آرام چهره ات با قطره های اشک توی تصویر مات آسمان و شهر حل می شود...
سراسیمه دنبال ستاره ام می گردم.. دارد میان ابرها گم می شود... با نگاه بدرقه اش می کنم و به خودم میگویم کاش مثل ستاره ها یواشکی و بی صدا محو نشوی... کاش بودی... که بودنت ابرها را هم ستاره باران می کرد و بعد ستاره چیدن را ممکن... :)
- ۹۴/۰۴/۲۷