قهوه..؟
یک سره کاکائو می خواستم. قهوه. شکلات داغ. شکلات تلخ. خودم را گول می زدم. دلم میخواست خودم را با کافئین خفه کنم. دلم میخواست آنقدر چشم هایم را باز نگه دارم که یک لحظه اش را هم از دست ندهم. انگار بهترین ساعت های عمرم باشند جای یکی از بدترین ها! شب ها سه ساعت خوابیدم و روزها هیچی. خوشحال بودم. صبح ها رفتم باشگاه. عصر ها آرایشگاه و شب ها آموزشگاه..! آنقدر خودم را خسته کردم که شب بدون اینکه وقت کنم به جای شام، غصه بخورم خوابم می بُرد. خانه را از بوی کیک های شکلاتی، مست می کردم. موهایم را می پرستیدم. ناخن هایم را هم.. فکر می کردم یادم رفته. نرفته بود ولی وقت هم نداشتم بهش فکر کنم.
کافئین می خواستم.. بیدار نگهم می داشت و شاد.. خوشحال تر می شدم و احمق تر و در نتیجه سرخوش تر. عطر روی خودم خالی می کردم و لباس هایم را طوری اتو می کردم که خط اتوشان میلیمتری هم خطا نداشت... سرم را طوری بالا می گرفتم انگار روی قله های اورست نشسته ام دارم شکلات تلخ می خورم و به تلخی های راهم پوزخند می زنم. میخواستم نخوابم. میخواستم دیگر کابوس هایم را نبینم. کافئین، کافئین، کافئین...
کافئین خوب گول مى زند! خوب دروغ مى گوید! مثل آن روز ها که کمکم مى کرد به خودم بقبولانم که یک دختر خوشحال بى دغدغه ى بامزه ى منظم دوست داشتنى هستم که از هیچ چیز ناراحت نمى شود و به هیچ چیز زیادى بها نمى دهد. ولی بالاخره یک روز می رسد که باید قبول کنم کافئین داروی فراموشی نیست...
- ۹۴/۱۲/۱۵